لشكر فرشتگان دبيرستان فدك
صفحه ها
فيدها
آرشيو
معلم ما

... در کلاس باز شد و زینب که برای انجام کاری به دفتر مدرسه رفته بود

 وارد کلاس شد. کلاس آرامبود و مثل روزهای قبل که آخر های ساعت

 معلممان از کتابخانه ی کوچکی که خودش در کنار تختهسیاه درست کرده

 بود،کتاب به ما می داد و می خواندیم. همه نشسته بودند و کتاب می خواندند.

 زینب کهوارد شد و سرجاش نشست ، وضع کلاس بهم خورد. بچه ها با هم

 پچ پچ می کردند. خلاصه از میز آخرخبر به من هم رسید. وقتی بغل دستی

 ام آرام توی گوشم گفت :« برادر خانم امینی در جبهه شهید شده»قلبم فرو

 ریخت. یاد آن روزی افتادم که خبر مرگ دایی محسن را که  تصادف کرده

 بود بخ مادرم دادند.غوغا و آشوبی که آن روز در خانه مان بپا شد بیادم آمد.

 مادرم داد می زد و به سرو سینه اش می کوفتو بی تابی می کرد. نگاهی به

 خانم معلم کردم، دلم به حالش سوخت. فکر کردم اگر به دفتر مدرسه برودو

 موضوع را به او بگویند چه خواهد شد. حتما منظره ی آن روز خانه مان

 تکرار می شود و مثل مادرمداد می زند.                                             معلم ما درست مثل یک مادر بود و از خدا و ایمان به خدا برایمان حرف می

 زد و به وضع بچه های فقیرمدرسه رسیدگی می کرد . دلم نمی خواست

  چهره ی مهربانش را غمگین و ناراحت ببینم. زنگ به صدا درآمد و همه ی

 بچه ها از کلاس بیرون رفتند. قلبم تند تند می زد. ای کاش اصلا زنگ نمی

 خورد. وقتی بشنود برادرش شهید شده چکار می کند؟!

کتابش را بست و روی میز گذاشت و با همان آرامی به طرف دفتر حرکت

 کرد. از کنارم  که رد شد بهسرعت سرم را پایین انداختم . فکر کردم اگر به

 من نگاه کند موضوع را می فهمد. بچه ها هر کدام درحیاط مشغول بازی

 بودند اما من دل توی دلم نبود. نزدیکی های دفتر قدم می زدم و روی پنجه ی

 پاهایممی ایستادم تا داخل دفتر را ببینم. ناگهان دیدم مدیر از جا بلند شد و به

 طرف او رفت. قلبم فرو ریخت.باز مادرم بیادم آمد. سرم را بالا گرفتم بله

 مدیر داشت با او صحبت می کرد. او چهره اش عادی بود؛درست مثل زمانی

 که در کلاس به ما درس می داد. حرف های مدیر که تمام شد ، خانم امینی

 لحظه ای درنگ کرد و بعد روی صندلی نشست. معلم هایدیگر دورش جمع

 شدند. دیگر نتوانستم او را ببینم. هر چه گوش کردم سر و صدا و داد و

 فریادی از دفتربلند نشد. خوش حال شدم، انگار به او چیزی نگفته بودند.

زنگ کلاس به صدا در آمد و بچه ها وارد کلاس شدند. از پنجره ی کلاسمان

 او را دیدم که از مدرسهبیرون می رود. ناظم مدرسه به کلاسمان آمد و تکلیف

 فردا را مشخص کرد و بیرون رفت. به یاد برادرخانم امینی افتادم . یک روز

 در مدرسه ی ما سخنرانی می کرد . او هم مهربان بود . درست مثل معلم

 ماحرف می زد.اشک در چشمانم جمع شده بود . سرم را روی میز گذاشتم و

 قطرات اشک بی اختیار بر گونه هایم میغلطید . با خودم می گفتم :« او فردا

 نمی آید چون مادرم بعد از مرگ دایی محسن یک هفته تویبیمارستان بستری

 شد. چرا باید جوان هایی چون برادر معلم ما را شهید کنند. اگر الآن در

 جبههبودم...!»زنگ خورد و صدای بگو مگوی بچه ها مدرسه را فرا گرفت.

 از مدرسه بیرون رفتم. به خانه که رسیدمکیف و کتابم را گوشه ای گذاشتم و

 به فکر فرو رفتم. فکر جبهه، فکر شهیدان، فکر خانم امینی و... مادرممتوجه

 شده بود ، دستی روی سرم کشید و گفت:« زهرا جان چی شده؟ چرا

 ناراحتی؟» اشک تویچشمانم جمع شده بود. فقط گفتم:« هیچی برادر خانم

 امینی شهید شده.» هنوز حرفم تمام نشده بود کهانگار مادرم داغ دلش تازه شد

 و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. خلاصه هر طوری بود

 آرامشکردم. می گفت:« من می دانم که معلمتان الآن جه حالی دارد خدا به او

 صبر بدهد.»

 خلاصه هر طوری بود آن روز را گذراندم. صبح روز بعد که به مدرسه

 رفتم. بعضی تکالیفشان راانجام نداده بودند و بعضی هم مدرسه نیامده بودند،

 چون بچه ها فکر می کردند خانم امینی نمی آید. مدتیگذشت که همه ی ما را

 منظم به صف کردند. به در ودیوار مدرسه عکس برادر خانم امینی را

 چسباندهبودند. توی دفتر هم گل چیده بودند. در این فکر بودم که چه کسی می

 خواهد برایمان صحبت کند کهیکدفعه چشمانم از تعجب خیره ماند. خدایا خانم

 معلم بود. باورم نمی شد.پشت بلند گو ایستاد ، ناگهان چشمانش پر از اشک شد

 ولی توانست خود را کنترل کند. شروع کرد بهسخن گفتن. از شهادت

 برادرش گفت ، از حماسه هایی که در جبهه آفریده بود از...بچه های کلاس

 های بالاتر سرشان را پایین انداخته بودند و اشک می ریختند ، چون آنها

 کاملا با برادراو آشنا بودند. روز های دوشنبه بعد از زنگ مدرسه برایشان

 کلاس گذاشته بود و از دین و ایمان و خیلی چیز های دیگر صحبت می کردم

 من هم اشک هایی سرازیر شد. سرم را بالا گرفتم. اشک هایم نمی گذاشت تا

 معلمم را ببینم . حرف هایش را می شنیدم با استقامت ایستاده بود ، آخر چرا

 مثل مادر من از شنیدن خبر مرگ برادرش ناراحتی و بی تابی نمی کند؟ و

 تنها گاهی اشک از گوشه ی چشمانشسرازیرمی شود؟

 در فکر این چراها بودم که قسمتی از وصیت نامه ی شهید، جواب تمام آنها

 را داد. او گفته بود:عزیزانم برای شهادتم بی تابی نکنید زیرا که بازگشت

 همه به سوی خداست. هرگز برای ازدست دادنمن به خود آسیب نرسانید و

 تنها به اشک و گریه ی آرام اکتفا کنید. سعی کنید در این مصیبت برای سیدو

 سالار شهیدان حضرت امام حسین(ع) و خاندان او گریه کنید زیرا گریه

 برای علی اکبرو حضرتزینب(ع) است که انسان را می سازد. اشک ریختن

 برای شهدای آنهاست که ثواب دارد.شهید از شما می خواهد که راهش را

 ادمه دهید و دانستم که معلم ما به وصایای برادرش عمل می کند وهمانطوری

 که او راهنمای بچه های مدرسه بود، او هم می خواهد باشد. مراسم که تمام

 شد اشک هایم را پاک کردم و آرام به سوی کلاس حرکت کردیم. در حالی که

 این جملهدر گوشم می پیچید: هرگز برای از دست دادن من به خود آسیب

 نرسانید. تنها به گریه و اشک ریختنآرام اکتفا کنید . گریه برای سید الشهدا

 (ع) و... . در این فکر بودم که چگونه ادامه دهنده ی راه شهیدانباشم.

پنج شنبه 1394/1/27 14:7
برچسب ها :
درباره وبلاگ
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند ! و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … امید وارم قدمی در راه آنان که از جان خود گذشتند برای جان ما برداشته باشم ودرآخر: الهم ارزقنا توفیق الشهادت
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 98818
تعداد نوشته ها : 39
تعداد نظرات : 11
>

کد هدایت به بالا

www.doostqurani.ir/

وصیت شهدا
پخش زنده
X